پس ذهنم هي تكرار ميشه كه آزموده ايم در اين شهر بخت خويش بيرون بايد كشيد از اين ورطه رخت خويش. قانون رفتن هميشه همين بوده همون لحظه اي كه ميخواي ريسمونها رو باز كني از تنت ريسمونهاي بيشتري بهت تنيده ميشه كه البته هميشه باز كردن ريسمونهاي بيشتر من رو مصمم تر كرده تو تصميمم، يازده سال پيش تو همچين روزايي همه چيو گذاشتم و رفتم و چقدر خوشحالتر از هميشه ام كه بود اون سفر به اون سر كره خاكي كه حالا سفر به اون سر كوه البرز يسرا باشه مخصوصا اينكه تو اونور كوه
من کی و کجا گم شدم تو این جزیره سرگردانی شاید. یادم باشه امشب دلم خواست تو یه جزیره باشم پر از آدمهایی که نمیشناسم و البته که تو که همه ناشناسها هستن که تو تنها آشنا باشی و بی هیچ دغدغه خودم باشم با همه وجود بدوم و برسم به خودم و وقت بذارم و به حرفام گوش بدم و به خواسته هام برسم و بذارم رها فقط فکر کنم و عمل کنم تو لحظه تو آن تو همین الان کاش.
درباره این سایت